شراره

میثم حافظ پرست
hafezparast@hotmail.com

یادمه سال آخر دبستان بودم که یه فیلم هندی دیدم.مثل همه بچه‌ها که خیلی زود تحت تاثیر فیلم قرار میگیرن من هم هوایی شده بودم.
یکی فیلم بروسلی میدید و چند تایی رو با دماغ خونی و چشم کبود می‌فرستاد خونه،یکی فیلم تارزان میدید و یک هفته نمی‌شد که بالاخره از یکی از درخت‌های محله می افتاد.من برعکس هم سن و سالهام از اون فیلم‌ها زیاد خوشم نمی‌اومد. شاید به خاطر ضعف بنیه‌ام بود. بیشتر زمستون رو مدرسه نمی‌رفتم و هر ماه دو سه تا آمپول می‌زدم با کلی دوا و درمون دیگه تا فصل سرما بگذره.با این وجود تحملم خوب بود.شاید هر کسی جای من بود خیلی اذیت می‌شد اما من عادت کرده بودم با چیزهای اطراف خودم رو سرگرم کنم.
همه چیز از دیدن اون فیلم هندی شروع شد.نزدیک عصر ملک خانم اومده بود خونه ما.ملک خانم،زن چشم نحسی بود.نه اینکه من بگم،همه محله می‌گفتند و بچه‌ها برای همدیگه تعریف می‌کردند.آدم مهربونی نبود و همش داشت به یکی نفرین می‌کرد ولی به نظر من خیلی هم بد نبود.گاهی که توپ بچه‌ها تو خونش می‌افتاد کسی جز من جرات گرفتن توپ رو نداشت.علی از قول مادرش تعریف میکرد چند سال پیش یکی با سنگ زده شیشه خونه‌ ملک خانم رو شکسته،همون موقع ملک خانم میرسه و نفرینش میکنه.قبل از غروب یک ماشین پسر رو زیر میگیره و فرار می‌کنه.
اون روز که ملک خانم اومد خونه ما، مادرم از من خواست که برم تو حیاط با شراره بازی کنم. مادرم غیر از کارهای خیاطی،صورت بند می‌انداخت و ابرو درست می‌کرد.بیشتر وقتها که یه مشتری زن داشت من رو می‌فرستاد دنبال نخود سیاه.من گاهی دزدکی نگاه می‌کردم و هیچ وقت نفهمیدم چرا نباید می‌دیدم.اون روز وقتی دیدم شراره توی حیاط خونه ما داره دنبال بنفشه‌های نارنجی میگرده یه جورایی به دلم نشست.موهای خرمایی رنگی داشت با چشمهای قهوه‌ای سوخته.خیلی ظریف و عروسکی بود.اگه تکون نمی‌خورد هر کسی ممکن بود با یکی از عروسک‌های خوش پوش مغازه‌ای اشتباهش کنه.لباس قرمز آلبالویی با گلهای ظریف زرد داشت که مادرم دوخته بود. مادرم می‌گفت پارچه به این قشنگی کم پیدا میشه و چه‌قدر توی اون لباس زیبا شده بود.
من رو دید،لبخند باریکی از لبهاش شروع شد و همه صورتش رو و بعد همه حیاط رو پر کرد.خونه ما از اون خونه‌های قدیمی با چند درخت کاج بلند بود و شراره با کلاه سفیدش که ربان صورتی خوشرنگی دورش بود درست مثل ملکه فیلم هندی شده بود.
سینه‌هاش تازه گل انداخته بود و زیبایی طوری از سر و روش می‌ریخت،که می‌شد ردش رو همه جا دنبال کرد.اون روزها فکر میکردم همه دخترها به همین زیباییند ولی تا امروز که پونزده سالی گذشته هنوز دختری به اون زیبایی به چشمم نیومده.
عصر یکی از روزهای بی عیب و نقص بهاری بود.من و شراره زیر شهدی که از درخت‌ها می‌ریخت دنبال بنفشه‌های نارنجی و مخملی می‌گشتیم که من یک مرتبه به ذهنم رسید که شراره رو برای دیدن مادرش ببرم.فکر کردم که قبول نکنه،یعنی فقط می‌خواستم جراتم رو به رخش بکشم،خلاصه که شیرین کاری کرده باشم ولی رو دست خوردم.برقی از چشمهای شراره پرید،برق شیطنتی که واقعا دلیل خوبی برای اسمش بود.با هم از حیاط رد شدیم و از پنجره انباری به حیاط خلوت رفتیم. پنجره‌های حیاط خلوت اونقدر بلند بود که نه تنها نیازی نبود برای دیده نشدن خم بشیم، حتی برای دیدن داخل اتاق‌ها هم به چهار پایه احتیاج داشتیم.چهارپایه رو که برای همین کار استفاده می‌کردم زیر پنجره چوبی گذاشتم و بالا رفتم.مادرم پشت به پنجره مشغول بند انداختن بود،من تا اون روز ملک خانم رو بدون روسری و اون طور مظلوم ندیده بودم.چشمهاش رو بسته بود و با هر حرکت مادرم رگه‌ای از درد تو صورتش ظاهر می‌شد.با اینکه روی چهارپایه جای فقط یک نفر بود،من و شراره اونقدر لاغر بودیم که به راحتی مشغول تماشا شدیم.شراره رو نوک پنجه‌هاش ایستاده بود.بوی عطر بدنش رو هنوز هم به خاطر دارم.واقعا دیوانه کننده بود.دلم می‌خواست بغلش کنم و ببوسمش،درست مثل فیلم ولی جرات نکردم.توی خیال بودم که شراره خندش گرفت.نمی‌دونم از چی ولی جلوی دهنش رو گرفت و پرید پایین.حس کردم شاید ما رو دیدند.برای همین هم سریع دنبالش رفتم و از همون راهی که اومده بودیم برگشتیم.چون بالا رفتن از پنجره سخت بود من چفت گرفتم تا بالا بره.
آقا عبدالله داشت باغچه‌ها رو آب می‌پاشید.تقریبا هفتاد سالی داشت.کر و لال بودولی من همیشه فکر می‌کردم کور هم هست.نه کور واقعی،چون هیچ چیزی نظرش رو جلب نمی‌کرد.که بعدها به اشتباهم پی بردم.
ما هر دومون توی حیاط از خنده ترکیدیم.دوباره دنبال بنفشه‌های نارنجی گشتیم و همه رو چیدیم.فقط بنفشه‌های کاملا نارنجی رو.همه رو توی یک دایره روی چمن‌های وسط حیاط پهن کردیم و نشستیم دو طرفش.درست مثل زن و شوهرهای جوون. درست نمی‌دونستیم این احساس خوشبختی بچه‌گونه از کجا میاد ولی هر چه بود از بهترین و نادرترین روزهای خوش زندگی من بود.
اون شب مثل همیشه که پدر به خونه می‌اومد همه جا ساکت می‌شد تا پدر استراحت کنه.من یواشکی می‌رفتم روی پشت بوم و ستاره‌ها رو تماشا می‌کردم. اون شب ستاره کم عمر من توی خونه کناری بود و اونقدر نشستم تا خوابم برد.وقتی بیدار شدم از هراسی که پدر بفهمه روی پشت بوم داشتم خونه همسایه رو دید می‌زدم،دویدم توی دستشویی.
همه چیز عادی بود.رختخواب من سر جای همیشگیش پهن شده بود.از پنجره حیاط خلوت بوی عطر میومد.خواب خوبی دیدم. خواب دیدم با شراره توی جنگلهای پر از درخت می‌دویدیم.وقتی بیدار شدم آفتاب تا نزدیکی زمین،تنه کاجها رو روشن کرده بود.آقا عبدالله با همون زبون اشاره که فقط پدر سر در می‌اورد یه چیزهایی می‌گفت و پدر هم سر تکون می‌داد.شاید جمعه بود یا یک روز تعطیل دیگه.همه چیز به قشنگی دیروزش بود تا اینکه در خونه رو زدند.ملک خانم بود،مادر رفت دم در.بعدش یه ده دقیقه ای توی حیاط با پدر بحثشون شد.اول فکر کردم مادر بغض کرده میره یه گوشه می‌شینه.دویدم پیش روش تا دلداریش بدم.کار همیشگیم بود،هر وقت دعواشون می‌شد من می‌رفتم پیش مادر،رو زانوش دراز می‌کشیدم،اون موهام رو دست می‌کشید تا آروم بشه ولی توی همه سالها ندیدم حتی یک بار بغضش بترکه،اراده عجیبی داشت که گریه نکنه.اون طور که من از حرفهاشون که به ندرت از گذشته حرف می‌زدند می‌فهمیدم این بود که هر دوشون از سیاسی‌های آتیشی بودند که حالا همه چیز رو دور ریخته‌اند.یک بار توی حرف‌هاشون شنیدم که از ده سال قبل از تولد من با هم آشنا بودند.هر چند من تنها بچه‌شون بودم ولی قبل از من مادرم یه دختر به دنیا آورده بود که زیاد زنده نمونده بود.وقتی من بدنیا اومدم زیاد امیدی به زنده موندنم نداشتند.مادرم می‌گفت خیلی برای به دنیا اومدن عجله به خرج داده بودم.به هر حال وقتی رفتم جلوی راه مادر تا دلداریش بدم هیچ بغضی تو چهرش نبود،صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.علی همیشه می‌گفت که این دخترها خیلی فضولند و هیچ وقت نمیشه بهشون اعتماد کرد ولی انگار باید سر خودم میومد تا باور کنم.
نگاه‌های مادر اینقدر روی بدنم سنگینی میکرد که هر لحظه ممکن بود کمرم رو بشکنه و من زیر بارگناهی که میدونستم بالاخره لو میره رنگ عوض می‌کردم و همین سندی بر گناهکاری من بود.چون وقتی پدر برای تنبیه کردن من می‌اومد مادر رو هیچ کجا نمی‌دیدم.درست یادم نیست توی اون زیرزمین چقدر کتک خوردم،فقط یادمه که می‌خواستم دم نزنم حتی آخ هم نگفتم.تنها شبی رو که توی زیر زمین بودم رو هرگز فراموش نمی‌کنم.نه تنهایی و نه تاریکی اونقدر که بدجنسی شراره برام عذاب آور بود،آزار دهنده نبود.تمام شب رو به این فکر می‌کردم که چطور تلافی این همه درد رو سرش بیارم.اونقدر بچگونه فکر می‌کردم که نفهمیدم،دزدکی نگاه کردن نمی‌تونه اونقدر مهم باشه.حتی به ذهنم خطور نکرد که همه آتش‌ها زیر سر عبدالله است.همین که دیده بود ما توی حیاط خلوت از نظرش محو شدیم کافی بود تا داستانش رو برای پدر تعریف کنه.بهر حال اینها نوشدارویی بود که بعد از مرگ سهراب بدستم رسید! توی عالم بچگی فکر می‌کردم وقتی کار خلافی انجام دادی مجازاتش همینه.برای همین بود که وقتی پدر آخر همه‌ی کتک‌ها پرسید،حالا فهمیدی چه کار اشتباهی انجام دادی؟برای تایید سرم رو تکون دادم و وقتی گفت،این هم درسی باشه که دیگه از این غلط‌ها نکنی،قبول کردم.
از فردای اون روز نفرت عجیبی از همه دخترها به دلم افتاد. مرتب خدا رو شکر می‌کردم که خواهرم مرده!حتی یادمه اون باری که برای سال پدربزرگم رفته بودیم،وقتی مادرم قبر خواهرم رو نشونم داد که فقط یک سنگ بدون اسم بیست در بیست بود،توی دلم هر چی ناسزا بود نسارش کردم.قبر مادر بزرگم همون نزدیکی بود،پدر اینقدر کنار قبر مادربزرگ می‌نشست تا خورشید غروب کنه.من نه عمه داشتم و نه عمو.ولی دو تا خاله داشتم که هیچ وقت ندیده بودمشون.پدربزرگ و مادر بزرگ مادریم هم مرده بودند ولی هیچ وقت سر قبر اونها نمی‌رفتیم.
کم کم همه چیز داشت فروکش می‌کرد،حتی شراره هم به بی‌محلی‌های من عادت کرده بود،هر چند روحش هم با خبر نبود که سر من چی اومده.هر کس اونقدر به لبخندش بی‌محلی می‌شد دیگه نمی‌خندید ولی شراره انگار لبخند به لبهاش و نگاه‌هاش وصل بود.صورت عادیش خندان بود ولی وقتی می‌خندید تا شعاع زیادی همه چیز رو شادی پر می‌کرد.همین باعث شده بود که نتونم بهش نامهربونی کنم.چه برسه به اذیت ولی همچنان کینه‌اش بدلم باقی مونده بود.این جریان بود تا اینکه بازی جدیدی توی محله مد شد.مثل همه بازىهایی که برای یک مدت گرم می‌شد،این بار عشق و عاشقی بین بچه‌ها افتاده بود.همه چیز ناگهانی بود.علی شاهد بود که چطور خواهر مرتضی با یکی از پسرهای محله کناری رفته بودند توی باغ آخر محله.علی به مادرش گفته بود و همه محله خبردار شده بودند.طفلک دختره اونقدر از پدرش کتک خورده بوده که بردندش بیمارستان.این اولین خانواده‌ای بود که محله رو ترک می‌کرد.یک بساز و بفروش خونه رو خرید و کم تر از یک ماه گودالی جای اون خونه رو گرفته بود.این آغاز حرکت نو شدن توی اون محله قدیمی با خونه‌های تمام یک طبقه‌ی آجری بود که به ندرت خونه‌های قدیمی‌تر مثل خونه ما هم داخلش پیدا می‌شد.فردای اون روز که دختره رو بردند بیمارستان همه بچه‌ها آخرین اخبار خونه‌هاشون رو کنار هم می‌گذاشتند تا معما کشف بشه که علی وارد شد.همه دورش حلقه زدند،علی که موقعیت خوبی داشت تا تونست آب و تابش داد و بچه‌ها می‌خندیدند،که یک مشت تعادلش رو به هم زد.همه دور علی و مرتضی حلقه زده بودند.مرتضی قوی‌تر و بزرگ‌تر بود و علی که تا چند دقیقه پیش مرد اول میدان بود قدم عقب نگذاشت و به خاطر همین خیلی کتک خورد.تا اینکه مادر یکی از بچه‌ها رسید و علی رو به زور دنبال خودش برد.علی مقاومت می‌کرد ولی توی دلش خیلی هم ممنون بود.این رو از خود علی شنیدم.عصر همون روز دعوای بدتری توی محله کناری رخ داد که یکی چاقو کشیده بوده.کسی نمی‌دونست،ولی شایع شده بود که موضوع باز هم عشقی بوده.این دو حادثه پشت سر هم کافی بود که دور از چشم همه پدر و مادر ها عشق و عاشقی و نامه نوشتن توی محله رونق بگیره.علی خاطرخواه اعظم،خواهر محمد شده بود و صبح‌ها تا دم مدرسشون دنبالش میرفت،اعظم یک سالی بزرگتر بود و بیشتر به چشم پادو به علی نگاه میکرد.بعد از جریان دعوا علی همیشه یه چاقوی جیبی دنبالش داشت که فقط به من نشونش داده بود.از اون تیزبرهای زنجانی اصل بود،خیلی از چاقو خوشم اومده بود،خودش می‌گفت خریده ولی بیشتر از جایی یا از کسی کش رفته بود.توی این کار خبره بود.بارها مجبور بودم وسائلم رو توی کیفش پیدا کنم.
توی این جریان کسی به شراره توجه نمی‌کرد،اون قدر این دختر کم جلب نظر می‌کرد که گاهی از کنار همه می‌گذشت و هیچ کس نگاهش نمی‌کرد.یک بار که عباس هم بود توپ رو به سمت شراره که داشت با یک چادر سفید رد می‌شد شوت کردم. شراره بیشتر همینطور توی محله می‌گشت ولی هر وقت می‌خواست مهمونی بره بیشتر با لباس گل دارش یا با یک لباس سفید عروس میرفت.موهاش رو از پشت می‌بست و چکمه میپوشید.عباس گردن کلفت محله بود و اگه روی کارتی دست می‌گذاشت،چه وسط بازی چه توی دست هر کس می‌دید ولو به زور هم که شده بود کارت رو می‌گرفت بدون اینکه چیزی عوضش بده،تازه این مال وقتی بود که کارت بازی مد شده بود.حالا که پای عشق خرکی وسط بود تقریبا محال به نظر می‌رسید کسی براش خط و نشون بکشه.عباس همین که دیدش خندید و من زهر خودم رو پاشیده بودم ولی مثل ماری که خودش رو گزیده باشه می‌ترسیدم.نگاه عباس بدجوری هرزه بود.برای اولین بار احساس غیرتی شدن می‌کردم.شراره زل زده بود توی چشمهای من و با وجودی که هنوز می‌تونستم از دستش عصبانی باشم همه چیز آب شد و من باز همون شیفته بوی تنش بودم.همون دیوونه نگاه‌هاش.جلو رفتم و بین عباس و شراره قرار گرفتم و جلوی خنده همه بچه‌ها زنبیل رو از دستش گرفتم.همون یک لحظه‌ای که دستمون به هم تماس پیدا کرد یه دنیا جرات از جایی ناشناخته برام آورد به اضافه اینکه خودم رو مقصر می‌دونستم.عباس حسابی مچل شده بود و نمی‌دونست چیکار بکنه.شکه شده بود.دفعه اولی بود که کسی جلوش می‌ایستاد اون هم من که حداقل سه سال کوچکتر بودم و تازه نسبت به هم سن و سالهای خودم هم حرفی برای گفتن نداشتم.
موقع خداحافظی با هم دست دادیم.دستش اونقدر شکننده بود که جرات فشار دادنش رو نداشتم.من سرخ شده بودیم ولی اون با همون لبخند همیشگیش در رو بست.این چیزی بود که توی خواب هم نمی‌دیدم.حتی علی هنوز با اعظم دست نداده بود.اگه اونها بازی بود یک حسی به من می‌گفت که این یکی واقعیه،شاید اگه حماقت خودم نبود می‌تونستم برای همیشه باهاش باشم.این اولین و البته آخرین باری بود که عشق رو حس می‌کردم.حالا تازه می‌فهمیدم که خواستن یعنی چه.هنوز خیلی بچه بودم و گاهی از همه ماجرا خنده‌ام می‌گیره ولی می‌دونم که هیچ روزی توی زندگیم به اون خوشی نبودم.
فرداش توی محله همه نگاه‌ها عوض شده بود،علی به گوشم رسوند که عباس تصمیم گرفته یه درس درست و حسابی بهم بده.خود علی رو هم وحشت گرفته بود و مدام دستش توی جیبش بود و با اون چاقو بازی می‌کرد.سه چهار روزی خبری نبود تا اینکه به علی گفته بودند که به من خبر بده پا از تو کفش عباس در بیارم.
من و شراره تقریبا به هم انس گرفته بودیم.فقط هر بار که خونه ما میومدند حس می‌کردم هشت جفت چشم دنبال ماست.
چند روز بعد فهمیدم علی باز کتک خورده. همه مدت رو توی کلاس روی یک طرف بدنش می‌نشست.خیلی اصرارش کردم،تقریبا هر قسمی که بلد بودم رو دادم تا راضی شد برام توضیح بده.این اولین باری بود که فهمیدم پدرم چقدر عجیب بوده. گویا عباس از ترس پدرم کاری با من نداشت در عوض علی کتک می‌خورد.
علی می‌گفت پدرم توی ارتش بوده و بعد از اخراجش یه مدت زندانی میشه.خیلی چیزهای دیگه هم گفت که نمی‌شد باور کنی.وقتی فهمید من از همه جا بی‌خبرم خیلی خجالت زده شد. موقع خداحافظی،چاقو رو گذاشت تو دستم،گفت برای ترسوندن خیلی خوبه،شاید لازمت بشه.نمی‌خواستم قبول کنم،گفت فقط قرضه که من قبول کنم.
اون روز همه‌ی جراتم رو جمع کردم تا از مادرم بپرسم.من پدر رو همیشه یک کارگر ساده نساجی تصور میکردم.برام خیلی عجیب بود که از این راز بی‌خبرم.فکر می‌کردم مادر از شنیدنش تعجب کنه ولی اشتباه می‌کردم.به همون راحتی همیشگی گفت:درسته،پدرت توی ارتش بود.من به کل گیج شده بودم.پرسیدم،این هم درسته که اخراج شده؟این دفعه مادر کمی مکث کرد و با سر جواب داد.پرسیدم:چرا؟ داشتم خودم رو برای سوال اصلی آماده میکرد.اول فکر کردم مادر متوجه سوالم نشده ولی وقتی برگشت،توی چشمهام خیره شد فهمیدم که این جزو قسمتهایی بوده که نباید بدونم.خواستم برگردم که مادر صدام کرد،گفت:مگه جواب سوالت رو نمی خوای؟با تعجب نگاهش کردم.درست مثل قدیم‌ها که برام قصه می‌گفت،شروع کرد: من و پدرت توی یک میتینگ با هم آشنا شدیم،خیلی قبل از به دنیا اومدن خواهرت. پدرت توی ارتش کار می‌کرد و من دختر مافوقش بودم،وقتی پدرم فهمید که ما قصد ازدواج داریم تصمیم گرفت هر کاری بکنه که ما موفق نشیم. اوایل موفق شد و من یک سالی از پدرت خبر نداشتم،تقریبا توی خونه حبس شده بودم تا اینکه فرار کردم و رفتم دنبال پدرت،اون موقع توی بوشهر بودند. یک خونه‌ اجاره‌ای داشت. روزهای سخت ولی خوبی داشتیم و مرتب جا عوض می‌کردیم با همه اینها پیدا کردن ما برای کسی با قدرت پدرم کار سختی نبود.دلیل اخراج کردن پدرت همین بود.پدر تو آدم خودساخته‌ای بود و خانواده خوبی داشت و از همون جوونی روی پای خودش بود.ما دوباره از هم جدا شدیم، همین موقع‌ها بود که پدربزرگت مرد و اداره خونه بدوش پدرت افتاد.
من که از چیزی خبر نداشتم، گمون کردم که پدرت جا زده.خیلی غصه خوردم.بعد از مدت‌ها که از پدرت خبری اومد با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی اونقدر از دستش ناراحت بودم که جوابش رو ندادم. پدرت کسی نبود که عقب بره.باز هم نامه داد،اونقدر این کار رو تکرار کرد تا من تسلیم شدم.پدرم که از ملاقاتهای ما باخبر شده بود برای پدرت پاپوش ساخت تا از سر کار جدیدش هم اخراج بشه ولی این بار همه تلاشش رو کرد و پدرت بجرم دست‌کاری حساب‌ها زندانی شد.مادربزرگت هر چقدر تلاش کرد کاری ازش ساخته نبود. پیرزن خیلی زجر کشید تا از پا افتاد.وقتی پدرت آزاد شد.آقا عبدالله فقط اینجا بود.من باز فرار کردم ولی این بار دیگه پدرم حتی سراغم رو هم نگرفت.تا چند سال بعد از تولد تو هم پدرت شغلی نداشت.بیشتر جاها به خاطر سابقه‌اش ردش می‌کردند تا همین کار رو بدست آورد.خوب؟خیالت راحت شد.نمی‌خوام از دیگران چیزهایی بشنوی که ممکنه واقعیت نداشته باشه.
تمام مدت دهن من باز مونده بود.هیچ وقت فکر نمی‌کردم پدرم اینطور آدمی باشه،حتی از مادرم بیشتر تعجب می‌کردم.مادرم اونقدر لطیف نگاهم می‌کرد که انگار به ماهی‌های توی حوض نگاه می‌کنه.
چند روز بعد باز علی رو زده بودند،نمی‌تونستم دیگه تحمل کنم،باید اعتراف کنم خیلی تحت تاثیر پدرم بودم.می‌خواستم مثل اون باشم. قرار دعوا رو با عباس گذاشتم.حس قدرت عجیبی داشتم.قرار ما موقع خواب محله بود،قرار شد هیچ کس دیگه‌ای نباشه چون فکر می‌کردم دوست‌هاش بهش کمک می‌کنند در حالی که تنها دوست من علی بود که اون چند وقت همش کارش شده بود کتک خوردن به خاطر من.
مثل همه روزهای بعد از دست دادن من و شراره با هم از مدرسه برگشتیم،اونها زودتر تعطیل می‌شدند ولی شراره منتظر من می‌موند.شراره کنار من مثل قناری‌های بساط فال‌گیر بود،می‌تونست هر جایی بره و نمی‌رفت و من مثل فنچ‌هایی که شونه صاحبشون رو رها نمی‌کنند همراهش میرفتم.توی راه از هر دری صحبت می‌کردیم بجز اون روز.عادت نداشت سوال کنه،اگه من ساکت بودم اون هم ساکت میموند. می‌خواستم بهش بگم که قراره به خاطر اون با عباس دعوا کنم ولی مطمئن بودم که مانعم میشه.چیزی نگفتم.ساعت سه توی باغ آخر محله بودم.باغ بزرگی بود،وقتی وسطش می‌ایستادی دیوارهاش پیدا نبود.عباس کمی دیرتر اومد،شاید هم یه گوشه‌ای مخفی بود.کمی برای هم رجز خوندیم،بعد گلاویز شدیم.هیچ وقت فکر نمیکردم دعوا کردن اونقدر سخت باشه.کمتر از چند دقیقه طولانی اونقدر مشت و لگد خورده بودم که همه جا پیش چشمم تاریک شده بود.نیمه هوش کف باغ افتاده بودم،زانوهاش رو گذاشته بود روی بازوهام،از درد می‌خواستم گازش بگیرم ولی دهنم به هیچ کجا نمی‌رسید.اون از این تقلای من می‌خندید.خواستم که پاهام رو بالا بیارم که گلوم رو با یکی از دستهای گوشتالوش گرفت و گفت:دیگه پاتو از تو کفش من درمیاری یا نه؟بعد کله من رو چند بار به علامت موافقت به زمین کوفت،باخنده گفت:خوبه!!دیگه نبینم با اون دختر خوشگله بپلکی.داشتم آتیش میگرفتم،انگار تازه یادم اومده بود چرا اینجا هستم ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود،یک مرتبه یاد چاقوی علی افتادم که توی جیب شلوارم سنگینی می‌کرد.با چند تقلای کوچیک توی دستم گرفتمش،همین طور که حرف میزد سعی می‌کردم توجهش به من جلب بشه.انگار از توی چشمهام می‌خوند.گفت چیزی میخوای بگی کوچولو؟و دستش رو از رو گلوم برداشت.بلند داد زدم تو یه کثافتی و با تمام قدرت چاقو رو تو کمرش فرو کردم.آنچنان جیغی کشید که صداش تا همین امروز توی گوشمه.با تمام توانم فرار کردم.توی خونمون همه خواب بودند.صورتم رو شستم و لباسهام رو تکاندم و مستقیم رفتم توی زیر زمین. انگار منتظر کسی باشم یه گوشه نشستم.تا عصر هیچ کس متوجه من نشده بود. تمام مدت به این فکر می‌کردم که چطور از اون به بعد با عباس روبرو بشم.خیال میکردم هر لحظه عباس با پدرش زنگ خونه رو بزنه. نزدیک صد بار صدای عباس رو شنیدم که با همون جیغ من رو صدا میزد.چه طور باور میکردم که خودم هم چاقو کش باشم؟موقع اذان آقا عبدالله مادر رو خبر کرد که من توی زیر زمین هستم.مادرم رو که دیدم بغضم ترکید.پرسید دعوا کردی؟با سر جواب دادم.دلم می‌خواست باز هم می‌پرسید.میپرسید تا بهش بگم چی شده ولی دیگه چیزی نپرسید.من هم جرات گفتن نداشتم.اون شب مرتب از صدای جیغ عباس بیدار می‌شدم.فردا احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه چند نفر بریزند روی سرم.از عباس خبری نبود.علی می‌گفت همه دنبال عباس می‌گردند.مادر عباس دیشب یه سری رفته بوده خونه اونها تا عباس رو پیدا کنه.صدای انفجاری توی مغزم شنیدم.همون جا نشستم،هر چه علی پرسید چی شده جوابی بهش ندادم.بعد از مدرسه که هیچ چیز ازش یادم نمیاد یکراست برگشتم خونه.حتی دنبال شراره هم نرفتم.توی محله پر از پلیس بود.خونه که رسیدم مادرم رنگش رو باخته بود.همینکه من رو دید بغلم کرد ولی من مثل یه تیکه چوب بودم.مادر من رو برد اتاق پشتی و با لرزش تلخی که توی صداش بود پرسید:تو دیروز با عباس که نبودی؟بودی؟با اون که دعوا نکردی؟کردی؟کس دیگه ای هم اونجا بود؟با عوض شدن چهره من، سوال‌های مادرم عوض می‌شد.تو که چاقو نداشتی؟داشتی؟که من زدم زیر گریه.مادرم هم زد زیر گریه،دفعه اولی بود که گریه مادرم رو می‌دیدم.شدت گریه من اونقدر بود که نمیتونستم نفس بکشم.پدر هم پیداش شد،نمیدونم از کجا خبردار شده بود.من رو که داشتم خفه می‌شدم از بغل مادرم بیرون کشید و چند تا سیلی محکم زد تا بتونم نفس بکشم ولی منتظر سیلی‌های بعدی بودم.اشک توی چشمهای پدرم حلقه زده بود.من رو بغل کرد و سریع از خودش جدا کرد و چند تا سیلی دیگه زد هیچ وقت معنی این کارش رو نفهمیدم.دلم می‌خواست سیلی‌های پدر تا همیشه ادامه داشته باشه.
پلیس از طریق دوستهای عباس به دعوای ما پی برده بود،قبل از غروب من رو همراه پدرم به بازداشتگاه بردند.دادگاه و همه کارها به سرعت پیش می‌رفت.مادر مرتب برای دیدن من می اومد ولی هر بار که می‌دیدمش انگار ده سال پیرتر می‌شد.
رضایت خانواده عباس به قیمت تنها دلبستگی پدرم یعنی خونه اجدادیش تمام شد.بعد از آزادی من برای پیدا کردن کار جدید،به بوشهر رفتیم، شهر خاطرات پدر و مادرم، جایی که کمتر به سابقه‌ی پدر اهمیت می‌دادند.درآمد پدر کفاف زندگی رو نمی‌داد.من هم تو کارگاه چوب‌بری کار پیدا کردم درآمدش اونقدری نبود که پس ازمرگ پدرم کفاف من و مادر رو بده ولی مادر زیاد دوام نیاورد و مثل همیشه دنبال پدر رفت.
چند ماهی رو تنها توی بوشهر موندم ولی مثل همه این پونزده سال گذشته فقط به شراره فکر می‌کردم،در اولین فرصتی که بدست آوردم سوار قطار شدم و برگشتم.همه چیز توی اون کوچه‌های قدیمی عوض شده بود،جای خونه قدیمی ما آپارتمان بزرگی به پا شده بود.فقط چند تا از خونه‌ها سرپا بود که خوشبختانه خونه شراره هم از این جمله بود.به عادت روزهای گرم بوشهر کنار کوچه دوزانو نشستم،رهگذرها همه ناآشنا نگاهم می‌کردند.تا اینکه شراره رو دیدم.با یک چادر سفید که درست مثل بچگی‌هاش رو سرش انداخته بود،هنوز همون طور عروسکی و هزاربار زیباتر و جذاب‌تر بود.چند لحظه‌ای که نگاهمون به هم گره خورد،خجالت زده رو گرفت و برگشت.این سنگین‌ترین لحظه زندگی من بود که فهمیدم چقدر زیر چرخ روزگار خرد شده‌ام.اگه همه ناکامی های بچگی رو تحمل کردم، اگه زندان و دادگاه و فرار از سرنوشت رو تحمل کردم، اگه آفتاب گداخته جنوب رو با همه نفرینهاش تحمل کردم، اگه بدن ضعیفم زیر اون همه فحش و کتک و کار تحقیرآمیز دوام آورد، اگه مرگ پدر و مادرم رو تحمل کردم، همه و همه در یک درخشش طلایی که از انگشت شراره جست کمرم رو شکست و خرد شدم.همه امیدها و ناامیدی‌ها رخت بست و زندگی‌ام برای همیشه تهی شد. بی هیچ توقفی از کوچه‌های قدیمی خاطراتم برگشتم و دیگه هیچ وقت نتونستم تصوری از زندگی داشته باشم.نمیدونم، شاید بخت بعضی‌ها اینطوره که یک عمر زنده بمونند و فقط چند روز کوتاه اجازه زندگی کردن داشته باشند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32190< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي